🎀Roman_serial🎀
119 subscribers
1.26K photos
97 videos
28 files
141 links
Download Telegram
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه


با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!

گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلاهت پس معرکه ست..
مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی.. سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری ..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.

شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم : خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه . .

ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه.. بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!!

ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید.

من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.

دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد.
بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.

چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..

پرسیدم ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم

وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده.. خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.

او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.

گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا. .

خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.

حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:

_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!

ادامه دارد…
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم


نگاش کردم.

گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد.. وگرنه دخترا قورتش میدادن..

ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!

بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد. کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!
_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.

_او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.

لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.انشاالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
_میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
_امواجش؟؟؟

لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم.
_برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.

_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟
آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!

قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
_ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.

فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..

دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره ..
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.

پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.

حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)

_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا. …

حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..

حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..

ادامه دارد…
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم


صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم .

او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.

حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها. .حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!

_ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده.. البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!

البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی..پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.

خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.

از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.
درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.
منتظربودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..

گفت:دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.

خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
هنوز حرفم تموم نشده..
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد

گفت:ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.

قلبم ایستاد..چقدر صریح..چقدر مستقیم!
سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..

حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه ..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا..

از اتاق بیرون رفت ودر رو بست!
حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.
بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.

دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم ..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم. شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه…
به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.
میدونستم که از من شرمنده ست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن ، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.
داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.

دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.
دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.
به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.

کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!
تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم…

تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.
انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.
ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.
اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.

او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.
اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.
خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.

_معذرت میخوام!

ادامه دارد…
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم


حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!!

همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد.
بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد.
_حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفهانداشتند.ایشون نگران شما هستند..
لبخند تلخی زدم.

_نگران من نه..نگران شما و خانوادتون..البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم..
او داشت دیوونه میشد.
بلند بلند نفس میکشید.
کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام.

_اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید
با حرص گفتم:نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود..بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما..

چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی..پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی …
بالاخره گریه ام گرفت..
او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..
ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.

گفت: به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن.. اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من ..من
سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.
با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی. .برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا. .من عاشقتم..

سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت:
گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی..
سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!
گفت: شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند..
اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!

به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما!

هق هقم بیشتر شد.
_بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟
سرش رو با تاسف تکون داد.
نگاهش پر از اشک شد.
میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!

با بغض گفت:میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر…

اینو گفت و بلند شد.
داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.
موقع حرف زدن فکش میلرزید:

_حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش.به والله ندیدیش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی..
او به سبک خودش عصبانی بود.
این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.
سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم.

خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟
به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست.
از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.
چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!!
آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!
من به اون چشمها احتیاج داشتم!!
اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!
از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد.

نجوا کردم:ببخشید که ناراحتتون کردم..
پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی!
_دوستت دارم…
ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!!

شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم.
شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد.
تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم. فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.

حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه ای سرباز زده.!
روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.
ته دلم عذاب وجدان داشتم. .
اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟!

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم


یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم با فاطمه تلفنی صحبت کردم.
او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله. پرسیدم:تو درمورد منم محتاط بودی؟!
او انتظار چنین سوالی نداشت.
این رو از سکوتش فهمیدم!!!

گفت: توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه..
یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود.

شب شهادت دوم بود.مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد.از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.

دم حیاط که ازهم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت: یادتون نره..دعای قنوتتون رو.من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او..

گفتم:حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد.
او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد.
وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟!

اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.
همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم.

اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.
هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود.

نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت.
برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:منتظر کسی هستید؟

متقابلا لبخند زدم:قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده..
راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت: انشاالله میاد.
صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.
برگشتم و سلام دادم.
او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری!
_بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم.

خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!!
من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.
باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد!

به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم.فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت می‌فرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند.
سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه.

ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود.همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد:
_میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره.. فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه. .من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی.

صورتم از شرم سرخ شده بود.الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت:
بسه دیگه بابا توام!!
ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟!
با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.
گفتم: یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!!
او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت: بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟

ازغیض جوابش رو ندادم.
دوباره رفت سروقت فاطمه!
_چرا نیومده پس این دوستت؟
گفتم:نمیدونم! نگرانشم..
_خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟

والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر.

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم


روی شانه ی نسیم زدم وگفتم:اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست.

او خندید:واقعا خیلی کج سلیقه ای!! فاطمه خوشگله؟ ؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش..
دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت.
اخم کردم:لطفا غیبت نکن..اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی..
او بجای خجالت دوباره خندید.
مادرشوهرم ازبین دخترهاش نگاهم کرد.

پرسید: رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟
وااای این یعنی ته بدبیاری!

با من من گفتم:ایشون یکی از بچه های جدید مسجده..
راضیه خانوم پرسید:ظاهرا ار قبل آشناییتی هم با هم داشتید. درسته؟
من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت:بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم.
من بدنم خیس عرق شد.
به نسیم خانواده ی حاج کمیل رو معرفی کردم.

او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ وروش تغییر کرد ویواشکی بهم گفت:واقعا که..پس چرا زودتر بهم نگفتی اینقدر چرت وپرت نگم؟!
اتفاقی که نباید می افتاد افتاد..
شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود.
مادرشوهرم خطاب به من گفتند:ایشون شوخ هستند؟

من که دست وپام رو گم کرده بودم گفتم:بله خیلی..یک وقت حرفهاشو جدی نگیرید..ایشون مدلش اینطوریه..
او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:بله کاملا پیداست..

ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل چنین فشارها و اضطرابهایی بشم.
راضیه خانوم کنار گوشم گفت:خیلی با خودت فرق داره. .
زل زدم به چشمش!
طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد.اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم ومهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد.
از مهربانی او چشمهام پراز اشک شد.
با اخم و تعجب نگام کرد.

دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید..
خیلی خجالت کشیدم .من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند!
با شرمندگی گفتم این چه کاری بود کردید راضیه خانوم؟
او شانه هام رو فشرد و با افتخار گفت:دست ساداته..اونم چه ساداتی..پاک، زیبا، مهربون..

سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟
شاید هم من بی جهت نگران بودم و بخاطر بدبینی م به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید.
مراسم آغاز شد.

نسیم بعد از معرفی خانواده ی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد!
خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه..
هرازگاهی دست آزادش رو ، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه.
دلم براش سوخت.

نسیم با همه ی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت.
مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همه ی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن!
روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت.بلند بلند گریه میکرد و داد میزد. ماااامان مااامان خدایا مامانم و ازم نگیرررر..
خدا جون غلط کردم..

در تمام مسجد صدای هق هق و ناله ی او پیچیده بود.راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:مادرشون مریضند؟
من که از گریه های جگرسوز نسیم گریه م گرفته بود گفتم بله..دکترها جوابش کردن
راضیه خانوم چهره اش در هم رفت.زمزمه کرد:اللهم اشف کل مریض..

نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم:این خانوم دست رد به سینه ی کسی نمیزنه..از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه..

او با هق هق گفت:نهههه اون به حرف من گوش نمیده..تو بخواه..من صدام بالا نمیره..عسللللل عسللل خدا و دارو دسته ش از من متنفرند..
با هر کلمه ش جگرم کباب میشد..
محکم بغلش کردم و شانه به شانه ی هم گریه کردیم.من آهسته او با صدای بلند..
گفتم:اگه اینجایی حتما دعوت شدی. .هرکسی بی دعوت نمیتونه بیاد.خودشون بهت نظر کردن. فکر نکن بیخودی اینجایی!
حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!!

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم


نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید:تو روخدااا تو روخدا واسه مامانم دعا کن.دعا کن نمیره..خدا تو رو دوست داره. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه. .ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟

ای وای برمن.!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم: این حرفو نزن..خدا همه رو دوست داره.و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه!

سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم.
دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود.دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره.تا من روزی مثل مادرنسیم از نا اهلی فرزندم مریض نشم..
چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!

او هم با صدای بلند دعا کرد خدا به همه ی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده..
مراسم تموم شد.نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.
مادرشوهرم صداش کرد.
نسیم کنارش نشست.

_بله حاج خانووم؟
ماورشوهرم از کیفش دستمال درآورد وپنهانی چیز دیگری هم کف دستش گذاشت!
بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا جیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت.
آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد.

یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافه ای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد.
راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود.
تلفن همراهم رو در آوردم و شماره ش رو گرفتم.
چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچ پچ میکردند.
چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت.
_سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟!
او با حالی خراب گفت قسمت نبود خواهر.الان بیمارستانم واسه کلیه م. این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه.

من با نگرانی اطلاعات بیمارستان و ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.
چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم.
نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.
با مهربونی بهش خندیدم.
_قبول باشه ازت نسیم جان..ان شالله حاجتت روا..
او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد.
دوباره حسرت یک چیز دیگه مو خورد:

خوش بحالت!! چه خانواده ی شوهر خوبی داری!
خوش بحالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.
حرف رو عوض کردم وگفتم:دیگه ناراحت نباش .انشاالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره!

پوزخندی زد و آه کشید: انشاالله!
بعد از کمی مکث گفت:فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!!
خدای من چطور حواسم نبود!!

با من من گفتم:من که نگفتم ندارم گفتم همراهم نیست امشبم اتفاقی همراهمه..
او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت: مومن واقعی دروغ نمیگه. راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی وخلاص!
دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟

سرم رو پایین انداختم.حرفی برای گفتن نداشتم.
او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید وگفت:دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم.میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک برسر تنهام وجز تو یه دوست درست وحسابی ندارم ولی اشکال نداره..اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم.

تو بد شرایطی گرفتار شده بودم.از یک طرف تمایل نداشتم او شماره ی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه اینقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.

گفتم:این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتارهای تو مشکل دارم نه با خودت.آره! اولش از دیدنت جا خوردم.چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم. .

او سرش رو با تاسف تکون داد:حق داری…من اونقدر بچه بازی و لجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی..
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
تصمیم گیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.
در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!
شماره ی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.

او با اکراه از دستم گرفت و گفت:مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟ !.
این سوالش مطمئن ترم کرد.
آهسته گفتم:آره ولی قول بده به هیچ کسی شماره منو ندی..مخصوصا مسعود

او حالت چهره ش تغییر کرد.
صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.
سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.

حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!
این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!
شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد.

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم


داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش.
داخل وضوخونه رفتیم.
داشت صورتش رو میشست که پرسید: نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟
گفتم:مریض شده.
آه کشید:خدا شفاش بده..

بی مقدمه پرسید:دیگه از کامران خبر نداری؟
جا خوردم! !
با من من گفتم:نههه!! من به کامران چیکار دارم؟
از داخل آینه نگاهم کرد.
_خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید..

به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن.بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من!

او هم آهسته گفت:ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم.
بعد گفت: خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دقیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه..

حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت.
حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.

لبخندی زدم و گفتم:در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو..
دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت:نگو دیگه…ببخشید..

زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم:نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعار نیست ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.
ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..
تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی..

او لبش رو با ناراحتی گزید.
میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.
ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!!
خیلی دیرم شده بود.چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. ..
او سریع چادرش رو سر کرد و گفت:منم دارم میام .

دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.
او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد.
نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم.

اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم.حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.
او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.
من از سکوت او میترسیدم.
پرسیدم:چیری نمیخواین بگین؟؟!

او نگاه معنی داری کرد وگفت:رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟!

من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم:خببب بنظرتون لازمه برم؟

حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت:
هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه.

حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره.
چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.
پرسیدم:چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟!

او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت:منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منظورو مقصود من و درک میکنید.
ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.

او از آشپزخونه گفت:احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم


روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد.
گفتم :امروز میخوام بیام ملاقات مادرت.او من من کرد و گفت امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره ..

پرسیدم :تو که دیشب گفتی خونتونه؟
گفت :آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.

راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.
گفتم:میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟’
تشکر کرد و گفت:نه فقط برا مادرم دعا کن..
چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.
او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم.

شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم.
در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم.
او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم!

چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید.
چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت:
یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.

نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.
دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم.
یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.
میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم.او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره..از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.

به سینه ام نگاه کردم.بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..
اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم.
حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.
تشنه بودم.
گفتم:آب..
چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.

نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت.
گفتم:چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم..
گریه کردم:میترسم کمیل جان..میترسم.
ناگهان او دست از نوازش موهام برداشت.
من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟

دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید.
سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.
چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت..
دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.
مجبور شد نگاهم کنه..
آب دهانش رو قورت داد و خندید..تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!!

پرسیدم:چی شد حاج کمیل؟؟
او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت: هیچی!! فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب.
وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.

گفتم:شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟
مکث کرد..
دوباره پرسیدم:میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..
هنوز پشتش به من بود.
گفت:آره..
آب دهانم رو قورت دادم!
پرسیدم :چی؟!
جواب داد:وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.
با دلخوری گفتم:همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟
او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد.

_مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.
فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن.
بیشتر ترسیدم.
پرسیدم:دعا کنم که چی؟؟

نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم..
این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟

پرسیدم:شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟
ازبین زانوهاش گفت:از خودم..

ادامه دارد ...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم


دستم رو روی دستش گذاشتم.
گفتم: ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامشه و امنیته.

زیر لب زمزمه کرد:نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!
گفتم:بهم بگید..از اول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟
او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت:
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز..
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست!
من متوجه منظورش نمیشدم.

گفت: رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.
خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟
مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه.چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه.پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم.

سرش رو بوسیدم و گفتم:از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم.
چشمکی عاشقانه زدم :مخصوصا در قنوتم..
خندید:پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم.
کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود.سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید.

یاد حرف الهام در خوابم افتادم:اوخیلی سختی کشیده آزارش نده!
یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟!
یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: هرپرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنه کاری آینده ای..

 چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو.
صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم.
_پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد..
به زور از رختخواب دل کندم.

با غرولند گفتم:این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم. وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟
او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت: تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم.

حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود.سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد.
من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.
اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد.
او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم!

وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت:
وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه.

با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه.او همه چیز من شده بود.
نگفتم روزهایی که با هم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟
مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.
ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم  به خانه برگشتم. تصمیم گرفتم با کلید وارد خونه شم تا او رو غافلگیر کنم.

به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد. صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد.صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه.

میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم.
دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری.دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه.

پدرشوهرم داشت حرف میزد.
_چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.
حاج کمیل گفت:حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست. بقول خودتون همه چیز حالیشه.
_درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه.بهت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه.اینقدر تا دیروقت کارنکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.

ببین من به اون دختره خوش بین نیستم.زن تو الان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.

ادامه دارد ...